..:: Welcome ::..
ای فرزند آدم ... در شگفتم چگونه تو با مردم انس می گیری و به دیگران دل می بندی در حالی که می دانی تنها خواهی مرد و می دانی تنها در قبر خواهی خفت و تنها در پیشگاه من خواهی ایستاد و تنها حساب پس خواهی داد ؟ آیا اندیشیده ای چقدر تنها خواهی بود؟ ساعتی ؟ روزی ؟ ماهی ؟ سالی ؟ چند هزار سال ؟ چند میلیون سال ؟ با خودت فکر کن و بیاندیش . هر قدر که قرار است پس از مرگ با من تنها باشی در دنیا انس بگیر، اگر لحظه ای، لحظه ای و اگر همیشه، همیشه . هر چند شب با تمام توش و توان و صلابتش بر سرزمین تب زده آویخت دیدم سیماب صبحگاهی از سر بلندترین کوهها فرو می ریخت گفتم: امید من ! برخیز و خواب را ... برخیز و باز روشنی آفتاب را ... حمید مصدق تویی که همه چیز به من داده ای چیری دیگر هم به من ببخش قلبی قدر شناس و مهربان... نه فقط قدران وقتی خشنودی اش فراهم می شود. چرا که برکات هم روزهایی به چشم نمی آیند اما ضربان چنین قلبی همیشه ستایشگر توست . جروج هربرت باغ سبز غزل دلم ز هجر تو در اضطراب میافتد بسان زلف تو در پیچ و تاب میافتد شبی که بیتوام، ای ماه انجمن آرا! دلم ز هجر تو از صبر و تاب میافتد تو آن مهی که اگر مِهرِ رخ برافروزی ز چشم اهل نظر، آفتاب میافتد تو آن گلی که ز پاکی، طراوتی داری که گل به پیش تو از رنگ و آب میافتد به یاد روی تو ای گل، عبور خاطر من به باغ سبز غزلهای ناب میافتد اگر به گوشة چشمی نظر کنی، ای دوست! دعای خسته دلان مستجاب میافتد
دعا برای آقای غریبمان را فراموش نکنیم دعای محبوب
امام علیّ بن موسی الرضا(ع) ـ که روز جمعه را روز ظهور حضرت مهدی(ع) میداند ـ ، در یکی از بهترین لحظات نیایش خود یعنی قنوت نماز ظهر جمعه سرود بیقراری و انتظار سر میدهد و برای فرج و ظهور آن بزرگوار دعا میکند: « اَللّهُمَّ اَصْلِحْ عَبْدَ کَ وَ خَلیفَتَکَ، بِما اَصْلَحْتَ بِهِ اَنْبِیائَکَ وَ رُسُلَکَ، وَ حُفَّهُ بِمَلائِکَتِکَ، وَ اَیِّدْهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ مِنْ عِنْدِکَ، وَ اسْلُکْهُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً، یَحْفَظُونَهُ مِنْ کُلِّ سُوءٍ،وَ اَبْدِلْهُ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِ اَمْناً، یَعْبُدُ کَ لا یُشْرِکُ بِکَ شَیْئاً، وَ لاتَجْعَلْ لِاَحَدٍ مِنْ خَلْقِکَ عَلی وَ لِیِّکَ سُلْطاناً، وَ ائْذَنْ لَهُ فى جِهادِ عَدُوّ ِکَ وَعَدُوّ ِه، وَ اجْعَلْنی مِن اَنْصارِهِ، اِنَّکَ عَلی کُلِّ شیْ ءٍ قَدیر.»(1) بارالاها، کار ظهور بندة شایسته و خلیفة راستینت (امام مهدی) را اصلاح فرما، همانگونه که کار پیامبر و فرستادگانت را اصلاح نمودی، و از فرشتگانت نگاهبانانی بر او بگمار، و از سوی خویش با «روح القدس» او را یاری و پشتیبانی فرما، دیدهبانانی ازپیش رو و پشتسر همراه وی گردان، تا از هر بدی نگاهش دارند، ترس و هراس او را به امن و امان دگرگون ساز، که او تو را می پرستد و هیچ چیز را همتا و همانند تو نمی داند، پس برای هیچیک ازآفریدگانت برتری و چیرگی نسبت به «ولی» خودت قرار مده، و او را درجهاد با دشمنت و دشمنش اجازت فرما، و مرا از یاران او بشمارآور،که همانا تو بر هر کاری توانایی با عنایت به مضــامین زیبای فوق، روشــن میگردد که امـام هشتم(ع) عــالیترین و بلندترین زمزمههای محبّت را چگونه با سوز و از سر شوق در این مناجات کوتاه بر زبان جاری میسازد! هم محبوب خود را معرفی مینماید و هم آرزوی سلامتی و ظهور او را دارد و از خدا میخواهد تا بیعت هیچ ستمگری بر گردن آن حضرت نباشد. آنگاه برای جهاد در رکاب او اعلام آمادگی نموده بدین وسیله ارتباط معنوی و عاطفی خود را ب آن بزرگوار ابراز میفرماید.(2) دوستان عزیز! بیایید ما هم همانند امام رضا (ع) این دعای زیبا را در قنوت نمازهایمان قرائت نماییم باشد که خداوند ظهور ایشان را نزدیک بفرماید. توجه داشته باشیم: دعا برای آقای غریبمان را هیچگاه فراموش نکنیم 1. بحار/ج89- مصاح المتهجد/367- جمال السبوع/413 2. آفتاب در نگاه خورشید، ص 21 حاج عبدالرضا هلالی **************************** حاج عبدالرضا هلالی *************************** حاج عبدالرضا هلالی ای کاش رنگ شهر بازیام نمیداد یادم هست «علمدار» را نمیشناختم تا اینکه یک نوار دستم رسید. به فامیلی قشنگش حسودیام شد و به سوز عشق عجیبی که در صدای محزون و دردمندش موج انداخ احساس میکنم آدمهایی که تولد و مرگشان در یک روز معین است، یکجورهایی دوست داشتنیترند. □ سال 1362 هفده ساله بود که به عضویت بسیج درآمد. از داوطلبهای بسیجی بود که به اهواز و هفتتپه و کردستان و... عازم شد و مردانه جنگید. چند باری هم در جبهه مجروح شد، ولی بیشتر اوقات بدون مراجعه به پزشک، زخمهایش را درمان میکرد، تا سرانجام در دیماه 1364، در عملیات والفجر 8، شیمیایی شد؛ اما خودش را از درمان معاف کرد. □ سربهزیر و دقیق بود، متواضع و خالص. با رفقا برای جوانان بیکار، کار پیدا میکردند. دوست داشت عرق شرم بر پیشانی هیچ جوانی ننشیند. میگفت جوان باید توی جیبش پول داشته باشد تا جلوی دوستانش خجالت نکشد. سر زدن به خانوادههای کمبضاعت و بیبضاعت جزء برنامههای ثابت هفتگیاش بود. با اینکه روز در تلاش بود، نماز شبش ترک نمیشد. عاشق زیارت عاشورا بود. نزدیکش که میشدی ذکر «یا زهرا» از لبش میشنیدی که یکریز بود و دم به دم. نفس گرمی داشت و مداح اهلبیت(ع) و آنانی بود که به خاطر اهلبیت در خون سرخشان غوطهور شده بودند. بعد از جنگ، دلش که به یاد رفقای شهیدش میگرفت، مراسم راه میانداخت و میخواند. اغلب هم شعرهای خودش را میخواند: ای کاش شور جنگ در ما کم نمیشد این نامرادی شیوة مردم نمیشد ای کاش رنگ شهر بازیام نمیداد در جبهه، یا زهرا(س) مرا بر باد میداد امشب دل از یاد شهیدان تنگ دارم حال و هوای لحظههای جنگ دارم فرسنگها دورم ز وادی محبت با یک دل خسته ز نیش سنگ تهمت بیتالزهرا، مسجد جامع، امامزاده یحیی(ع)، مصلای امام خمینی(ره)، هیئت عاشقان کربلا و منازل شهدا صدای پر سوز و هجران او را از یاد نخواهد برد. □ همسرش میگفت: یک بار خواب پیامبر(ص) را دیدم. گفتند تعبیرش این است که همسرت «سید» است. اکثر خواستگارهای من سید نبودند. یکی دو ماه بعد از آن خواب بود که آقا مجتبی با یک سکة یک تومانی و یک جلد قرآن آمد منزل ما. گفت قرآن را باز میکنم، اگر خوب آمد با هم حرف میزنیم. چشمانمان با نام زیبای پیامبر روشن شد و سورة محمد(ص) آمد. ... با مهریة سیصد و پنجاه هزار تومان، زندگی مشترکمان آغاز شد. □ انگشتری داشت که یکی از دوستانش وقت شهادت، در انگشت او کرده بود و به همین خاطر خیلی برایش ارزش داشت. یک بار وقتی آمد خانه، دیدم نگران و ناراحت است. علت را که جویا شدم فهمیدم انگشتر را روی سکوی حمام آبادان جا گذاشته. خیلی پکر بود. با هم زیارت عاشورا و دعای توسل خواندیم که انگشتر گم نشود و یکی آن را پیدا کند و برای مجتبی نگهدارد. شب خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم در کمال ناباوری دیدیم انگشتر روی مفاتیحالجنان است. □ دیماه برای او ماه سرنوشتها بود، هر سال از اول تا یازدهم دیماه ناراحتی و بیماریاش شدت میگرفت. وقتی میگرن عصبیاش شروع میشد، مسکن میخورد، اما درد تسکین نمییافت. پتو به دور سرش میپیچید و از درد فریاد میزد. دائم از اهل خانه معذرت میخواست و میگفت مجبورم فریاد بزنم. □ روزهای آخر اصلاً حال خوبی نداشت. میخواستم از محل کارم مرخصی بگیرم و مجتبی را دکتر ببرم. موافقت نکرد. گفت تو و زهرا بروید من با یکی از رفقا میروم دکتر. دیدم که غسل کرد و پس از آن گفت: آقا پروندهام را امضا کرده و فرموده تو باید بیایی. دیگر نگران ماندن در این دنیا بس است. □ یک هفته در بیهوشی کامل بود تا اجازة مرخصی از این دنیا را به او دادند. درد کشید، خیلی زیاد. در وصیتنامهاش دربارة نماز اول وقت توصیه کرده بود و معرفت به قرآن کریم: «سعی کنید قرآن انیس و مونستان باشد نه زینت دکورها و طاقچههای منزلتان»... «نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود، بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری باشید که همان ولی فقیه است. دشمنان اسلام کمر همت بستهاند ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید تا کمر دشمنان ولایت را بشکنید. □ علمدار یک دستمال سبز داشت برای مراسم مداحی و گرفتن اشک چشم خودش که به اشک چشم خیلی از دوستانش هم متبرک بود. وصیت کرده بود قبل از اینکه جنازه را در قبر بگذارند، یک نفر داخل قبر شود و مصیبت حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) را در قبر بخواند و هنگام دفن هم آن دستمال سبز را روی صورتش بگذارد. میگفت از شب اول قبر میترسم و دلم میخواهم اجداد پاکم به دادم برسند. □ یازدهم دیماه 75، در گلزار شهدای ساری، جمعیت مشایعت کنندة مجتبی تا بهشت، یکصدا فریاد میزدند: یا مهدی(ع)، یا زهرا(س)، آن روز غمی عجیب پیچیده بود در سینة کوچک زهرا علمدار، که میدید بابای او، یعنی مجتبی علمدار، در روز تولدش؛ تولد واقعیاش را در آسمانها جشن میگیرند. چند روز قبل که با بچه ها ی دوره ی دبیرستان به مدرسه قدیممان رفته بودیم ( برای یاد آوری پاره ای خاطرات شیرین و تلخ ) دیدم در حیاط مدرسه باز هم قیل و قال مسابقه ای به پاست . به مدیر مدرسه که یادم هست همیشه مسابقه ای ترتیب می داد و برنده ای انتخاب میکرد و از میان برندگان برنده هایی انتخاب می کرد و آنقدر ادامه میداد تا برنده ترین برنده را انتخاب کند گفتم : در این زمان دیگر مسابقه هیچ دردی را دوا نمی کند . من این حرف را به عنوان کسی که چندین سال از عمر نازنینش را در این سیستم آموزشی تلف کرده به شما می زنم . شما با این مسابقه بازی و جایزه بازی سر انجام به جایی میرسید که یک یکه تاز پیدا می کنید و یک سیل عظیمی از عقب ماندگان که محکوم به عقب ماندگی شده اند و بی خود و بی جهت محکوم شده اند و هر قدر هم این گروه تند و تند بتازد ، خسته و خسته تر ، خشمگین و خشمگین تر و عقب مانده تر وعقب مانده تر می شود و باز هم از یک نفر همیشه و به ناگزیر عقب تر است . شما فقط به خاطر یک نفر گروهی را عقب مانده نگه میدارید . مدیر بهت زده با لحنی سرشار از سرزنش گفت : پسرم من آنها را بر می انگیزم و تشویق می کنم و به حرکت وا میدارم . شما چطور این مساله را نمی فهمید ؟ گفتم :به هر حال گروه یکه تازان که نمی تواند وجود داشته باشد . از میان دویست نفر همه که نمی توانند یکه تاز باشند . فقط یک نفر و یک نفر ویک نفر می تواند یکه تاز باشد و شما چطور مساله ی به این سادگی را متوجه نمی شوید شما همه را به خاطر یک نفر عقب نگه می دارید . وا مانده گفت : خب سعی کنند از آن یک نفر جلو بزنند . وامانده تر گفتم : کاش می فهمیدید و کاش میفهمیدید که باز هم فقط یک نفر می تواند جلوی همه باشد . و درد این است . ما به ملت تازنده نیاز دارم نه قهرمان یکه تاز . ما به ملت قهرمان نیاز داریم نه قهرمان ملت . یاد قطعه ای از (( محاکمه ی گالیله )) ی برشت افتادم ، آنجا که گالیله به اجبار اعتراف می کند و از پای در می آید . در این زمان مردی از بین حضار فریاد می کشد : بیچاره ملتی که قهرمان ندارد . و گالیله می گوید : بیچاره ملتی که به قهرمان نیاز دارد . ... .... ..... قدری بیاندیشیم روزی با معلم عزیزی ( عزیز تر از جانم ) به مجلس ختمی رفته بودیم ( چند تا از دوستان هم بودند ) ، مرد متین موقری در کنار مان نشسته بود و قطره ی اشکی در چشم داشت . بعد از اتمام مجلس مرد پرسید : این آقا را می شناختید ؟ گفتم : خیر ، به اصرار عزیزی آمده ام تا متقابلا در روز ختم من نزدیکان ایشان به اصرار عزیزی بیایند . حرفم را نشنید چرا که می خواست حرفش را بزند . گفت : بله ... خدا رحمتش کند مرد خوبی بود . در تمام عمر آزارش به هیچ کس نرسید ، زخمی به هیچ کس نزد ، حرف تندی به هیچ کس نگفت و هیچ کس را نرنجاند . دوست و دشمن از او راضی بودند . حقیقتا که چه خوب آمد و چه خوب رفت ... معلم عزیز که حرف مرد را شنیده بود گفت : این به راستی که بی شرمانه زیستن است و بی شرمانه مردن .با این صفات خالی از صفت که شما برای ایشان شمردید ، همان نمی آمد و نمی رفت آسوده تر بود . چرا که هفتاد سال به نا حق نان کسانی را خورد که به حق برای یک زندگی خوب جنگیده بودند . درد می کشند ، رنج می برند ، می سوزند و زخم می خورند . این بیچاره ها که با دشمن دشمنی می کنند و با دوست دوستی ، دائما گرسنه اند و تشنه . چرا که نان و آبشان را همین کسانی خورده اند که زندگی را (( بی دردسر مردن )) تعریف می کنند . آخر آدمی که در طول هفتاد سال آزارش به یک مدیر کل ظاهر الصلاح دزد ، به یک خبر چین ، به یک رئیس بد کاره و یا به یک باج گیر چاقو کش محل نرسیده ، چه جور جانوری است ؟ آدمی که در تمام عمر یک پس گردنی به یک گران فروش متقلب نزده ، آدمی که یک تف بزرگ به صورت یک سیاستمدار بی خدای خودشیفته ی خود باخته نیانداخته ، آدمی که با هر وزش باد به هر سو رفته ، با کدام تعریف آدمیت و انسانیت تطبیق می کند ؟ آقای محترم ، ما نیامده ایم که بود و نبودمان برای جامعه ، آینده و سرگذشت خودمان و فرزندانمان تاثیری نداشته باشد . ما آمده ایم تا با دشمنان آزادی و انسانیت مبارزه کنیم . همپای آدمهای عاشق به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم . ما آمده ایم که با حضورمان جهان را دگرگون سازیم . نیامده ایم تا پس از مرگ بگویند : از کرم خاک هم بی آزار تر بود و از گاو مظلوم تر . ما نیامده ایم که همچون گوسفندی زندگی کنیم تا پس از مر گمان ، گرگ و چوپان و سگ گله هر سه ستایشمان کنند . . . معلم همچنان مثل همیشه گرم حرف های زیبایش بود بی آنکه متوجه شود آن آقای متین مدت هاست که رفته است . شاید هم میدانست و برای ما سخن می گفت تا آن آقا ناراحت نشود و فردا به اصرار عزیزانش به مجلس ختمش برود . ... .... ..... قدری بیاندیشیم معلم می گفت : (( زمانی زنی را می شناختم که پیوسته به مردش می گفت : " تو تمام خاطرات مشترکمان را از یاد برده ای . تو حتی از آن روز های خوش سال اول نیز خاطره ای نداری . زندگی روز مره حافظه ی تو را تسطیح کرده است . تو قدرت تخیلت را به قدرت تامین مسائل روزمره تبدیل کرده ای . تو مرا حذف کرده ای .... حذف . " و مرد صبورانه و مهربان جواب می داد : " نه به خدا که نه . من با خود تو زندگی می کنم نه با خاطرات تو . من تو را به عینه همین طور که روبه روی من ایستاده ای ، مو هایت را شانه می کنی ، پوست سیب زمینی ها را می کنی ، یا وقتی لباس تازه ات را به تنت اندازه می کنی عاشقم . نه خاطرات تو را . و چون تو مرا دوست نداری ، به آن یک مشت خاطره آویخته ای ... " و سرانجام مرد عاشق یک روز مرد در حالی که هنوز عاشق بود و همسرش با آنکه پا به سن گذاشته بود درست چهار ماه و دو روز و دو ساعت بعد ازدواج کرد . با پسر جوانی که از همان شب اول نشست پای تلویزیون و غرق تماشای یک فیلم عاشقانه شد و تنها به خاطر رفاه زن والبته احتیاج کوری که به تن داشت با زن درآمیخته بود . )) . چیز هایی را که از کف می روند و باز نمی گردند ، حق است که به خاطره تبدیل کنیم و در حافظه نگه داریم : کودکی ها را با تلی از اسباب بازی های شکسته ، خانه ی مادر بزرگ ، با آن اتاق دنجش ، حیاطش را و درخت توت بزرگش را که کسی همین امروز و فردا خراب می کند و به جایش یک ساختمان زشت چند طبقه می سازد . اما نگذاریم که زندگی در حد خاطره حقیر و مصرفی شود . ترک عشق کنیم بهتر است از اینکه عشق را به یک مشت یاد بی رنگ و بو تبدیل کنیم . یاد های بی صدایی که صددا را در ذهن فرسوده ی خویش _ و نه در روح _ به آن می افزاییم تا ریا کارانه باور کنیم هنوز زمزمه های دوست داشتن را می شنویم . ما اگر تمام لحظه های زندگیمان را زندگی کنیم و به راستی زندگی کنیم ، دیگر جای چندانی برای خاطره های عاشقانه ی احساسی رقت انگیز باقی نمی ماند . ... .... ..... قدری بیاندیشیم می گویند : (( زمین خوردن های مکرر آدم را پوست کلفت می کند . )) بله ... بعضی از زمین خوردن ها واقعا آدم را پوست کلفت می کنند . اما فقط بعضی از زمین خوردن ها ! نه همه ی آنها و نه در هر شرایطی و هر زمینی !! زمین خوردن هایی هم هست که پوست زانوی آدم را بدجوری می برد . و پوست آرنج ها را و تن را مجروح می کند ، گاهی روح را .... شاید به طور دائم .... شاعری می گفت : (( من تا خودم سرم به سنگ نخورد نه درد را می فهمم نه سنگ را )) . و یک بار سرش به لبه ی یک جوی آب خورد و دیگر هیچ دردی را حس نکرد و همه فرصت ها را هم برای تکرار درد ، به قصد شناخت عمیق آن و انتقالش به دیگران از داد . __ تکرار همیشه ایجاد مهارت نمی کند ، درست است . و یا مهارت را افزایش نمی دهد تکرار مثل همه چیز حد و حساب دارد . تکرار گاهی بسیار مفید است اما اگر از مقدار معینی بگذرد ، تحلیل می برد ، فرسوده می کند و آزار می دهد . __ این تفاوت آشکاری است که من امروز با من دو سال پیش دارم و در خود احساس می کنم . من دو سال قبل می گفت : (( باز هم ........... باز هم .......... و باز هم زمینم بزنید ، نمی ترسم ، زمینگیر نمی شوم ، از پا نمی افتم . )) من امروز می گوید _ گاهی زیر لب می گوید _ : (( بگذارید کمی خستگی در کنم ، زنگ را بزنید ، سوت را بکشید ! آخر بی انصاف ها استراحتی بدهید . زانو هایم درد می کند . روحم درد می کند . روحم تب کرده داغ داغ است . دستتان را بی زحمت بگذارید روی روحم .... می بینید ؟ )) تب بر های قوی ؟ آنتی بیوتیک ؟ قرص های بی رحم ؟ نه ......نه ........نه . اینها با تن کار دارند با استخوان با پوست گذرایی که همین امروز و فردا می گذرد اما نه با چیزی بسیار عظیم تر . نه . من نمی گویم تحمل حدی دارد و نگفته ام . شاید هم نداشته باشد . اصلا شاید حدش درست برابر فشاری باشد که درد به وجود می آورد . خدا می داند . انسان پیوسته رکورد های پرش خود را می شکند و رکورد های تحمل را . تحمل ، منهدم نمی کند . انهدام از یک نواختی تحمل است به تحمل به تحمل ... درست است که راه را بر منزلگاه ترجیح می دهم و خالصانه باور دارم (( در راه هدف مردن ، در قلب هدف مردن است )) اما همچنین ایمان دارم که خستگی در پیوستگی راه است . چه قدر دلنشین است اگر در راه به یک جرعه آب یا شربت آبلیمو در یک لیوان بزرگ مسی با چند تکه از آن یخ های شناور بلورین ، مهمان شویم و آمده ی رفتن باقی راه . من باز خواهم رفت ، تردید مکن . اینجا لنگر نخواهم انداخت حتی اگر زیبا ترین جای زمین باشد . من ترک نشاط نکردم فقط کمی افسرده ام . من نشکسته ام فقط کمی خسته ام . چه خاصیت که روی غم پرده یی رنگین بکشیم و نشاطی بزک کرده به دیگران تحویل دهیم ؟ چه خاصیت که ترس را انکار کنیم تا شهامتی کاذب و ریا کارانه به دیگران تحویل دهیم ؟ اصلا نشاط ، غم نداشتن نیست . غم داشتن است و با قدرتی که در توانمان است غم را عقب زدن و مهار کردن . اصلا شجاعت ، نداشتن ترس نیست . داشتن ترس است و آگاهنه بر آن غلبه کردن . خب دیگه خیلی حرف زدم . می ترسم حرفام تا یک ماه ته بکشد و برای هفته ها دیگه چیزی نداشته باشم . ( البته بعید می دانم ) ... .... ..... باز هم قدری بیاندیشیم
اعداد برای بعضیها یک جور دیگر معنا میدهد؛ یعنی انگار بعضی اعداد فقط برای آدمها ساخته شدهاند؛ مثل دهم محرم که مال امام حسین(ع) است، چهاردهم خرداد که مال امام خمینی(ره) است، و یازده دیماه که مال سید مجتبی علمدار است.
ته بود. سید مجتبی علمدار، ویژگی عجیب دیگری هم داشت همین داشتن عدد مخصوص بود.
Design By : MeysaM |