سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























..:: Welcome ::..

روزی با معلم عزیزی ( عزیز تر از جانم ) به مجلس ختمی رفته بودیم ( چند تا از دوستان هم بودند ) ، مرد متین موقری در کنار مان نشسته بود و قطره ی اشکی در چشم داشت . بعد از اتمام مجلس مرد پرسید : این آقا را می شناختید ؟


گفتم : خیر ، به اصرار عزیزی آمده ام تا متقابلا در روز ختم من نزدیکان ایشان به اصرار عزیزی بیایند .


حرفم را نشنید چرا که می خواست حرفش را بزند .


گفت : بله ... خدا رحمتش کند مرد خوبی بود . در تمام عمر آزارش به هیچ کس نرسید ، زخمی به هیچ کس نزد ، حرف تندی به هیچ کس نگفت و هیچ کس را نرنجاند . دوست و دشمن از او راضی بودند . حقیقتا که چه خوب آمد و چه خوب رفت ...


معلم عزیز که حرف مرد را شنیده بود گفت : این به راستی که بی شرمانه زیستن است و بی شرمانه مردن .با این صفات خالی از صفت که شما برای ایشان شمردید ، همان نمی آمد و نمی رفت آسوده تر بود . چرا که هفتاد سال به نا حق نان کسانی را خورد که به حق برای یک زندگی خوب جنگیده بودند . درد می کشند ، رنج می برند ، می سوزند و زخم می خورند .


این بیچاره ها که با دشمن دشمنی می کنند و با دوست دوستی ، دائما گرسنه اند و تشنه . چرا که نان و آبشان را همین کسانی خورده اند که زندگی را (( بی دردسر مردن )) تعریف می کنند .


آخر آدمی که در طول هفتاد سال آزارش به یک مدیر کل ظاهر الصلاح دزد ، به یک خبر چین ، به یک رئیس بد کاره و یا به یک باج گیر چاقو کش محل نرسیده ، چه جور جانوری است ؟


آدمی که در تمام عمر یک پس گردنی به یک گران فروش متقلب نزده ، آدمی که یک تف بزرگ به صورت یک سیاستمدار بی خدای خودشیفته ی خود باخته نیانداخته ، آدمی که با هر وزش باد به هر سو رفته ، با کدام تعریف آدمیت و انسانیت تطبیق می کند ؟


آقای محترم ، ما نیامده ایم که بود و نبودمان برای جامعه ، آینده و سرگذشت خودمان و فرزندانمان تاثیری نداشته باشد .


ما آمده ایم تا با دشمنان آزادی و انسانیت مبارزه کنیم . همپای آدمهای عاشق به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم .


ما آمده ایم که با حضورمان جهان را دگرگون سازیم . نیامده ایم تا پس از مرگ بگویند : از کرم خاک هم بی آزار تر بود و از گاو مظلوم تر .


ما نیامده ایم که همچون گوسفندی زندگی کنیم تا پس از مر گمان ، گرگ و چوپان و سگ گله هر سه ستایشمان کنند . . .


معلم همچنان مثل همیشه گرم حرف های زیبایش بود بی آنکه متوجه شود آن آقای متین مدت هاست که رفته است . شاید هم میدانست و برای ما سخن می گفت تا آن آقا ناراحت نشود و فردا به اصرار عزیزانش به مجلس ختمش برود .


...


....


.....


قدری بیاندیشیم


نوشته شده در سه شنبه 86/8/1ساعت 1:51 عصر به قلم MeysaM دیدگاه شما ( ) |


Design By : MeysaM