سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























..:: Welcome ::..

به چه تکیه داده ای کودک ؟


 

نگاه کن این زباله دانی شکسته و رنگ و رو رفته است ، نه شانه های پدرت ، نه آغوش مادرت .


 

به کجا می نگری ؟ در جست و جوی چیست این نگاه پر معنایت در اعماق این آسمان آلوده ی هفتاد رنگ از جاهلیت من ، از ظالمیت آن ها ؟


 

به کجا می نگری ؟ این نگاه سرشار از سرزنشت از چیست ؟


 

اما نکند روی برگردانی و به چشمان من نگاهی حتی گذرا تر از عقربه ی ثانیه شمار بکنی . مبادا …


 

که چشمان خیس من شرمسارند از دستان کوچک معصومت ، که اینگونه به جبر زمان به سیاهی نشسته اند ، شرمسارند از لباس ژنده و بی رنگ و رویت ، شرمسارند از  پاهای نحیفت که نمی دانم در روز های سرد و سخت چگونه می خواهی از آن ها محافظت کنی . 


 

کودک ! این گونی سالخوردت را از هر که به ارث برده ای ، برای شانه های باریکت بیش از اندازه بزرگ است وقتی که مملو شود از تجمل گرایی من ، از بی دردی هم نسلان من ، از بی توجه گذر کردن پدران ما .


 

کودک ! …


 

نه …. نه … مرد ! این چه حکمتی است که تو هنوز بر روی پاهای خودت نایستاده ، انگار که صد ساله شده ای ؟


 

مرد ! بزرگی درد تورا وقتی که از کنار ویترین های فخر فروش مغازه های رنگارنگ می گذری ، هنگامی که دست کودکی را در دستان گرم مادرش می بینی ، هنگامی که به غذاهای هزار رنگ آنسوی شیشه نگاه می کنی ، تنها و تنها خودت هستی که درک می کنی که این حد از تحمل رنج برای انسان های پر آلایش هزار چهره ی امروز براستی که غیر قابل درک است و فهمش محال .


 

بیهوده است اگر بخواهم با حرف هایم قلب کوچکت را تسکین دهم که قلب سیاه من هرگز و هرگز این کار بزرگ را قادر نیست .


 

دنیا یی حرف ناگفتنی دارم با تو مرد .


 

اما …


 

…………


 

…………….


نوشته شده در سه شنبه 86/8/1ساعت 1:42 عصر به قلم MeysaM دیدگاه شما ( ) |


Design By : MeysaM